انتها

ساخت وبلاگ
چند هفته ای هست که دلم می خواهد درباره آخرین رویایی که دیدم بنویسم ولی انگار همش یک مانع ذهنی دارم!! بالاخره الان تونستم بهش غلبه کنم،خیلی بهش فکر می کردم.می دونی این رویا فقط نیاز به تفسیر نداره،حتماباید یک نشون هایی ازش رو توی زندگیم هم پیدا کنم! و این رویا این شکلی شروع شد: با اینکه ساده ترین مهارت شغلیم بود اما من نمی تونستم انجامش بدهم و از طرفی دستگاهی هم که باهاش انجام می دادم خراب شده بود.داشتم سعی می کردم مهارتم رو بیشتر کنم و هم اون دستگاه رو درست کنم! توی خونه دو طبقه ای که توی بچگیام واقعا توش زندگی می کردم نشسته بودم( دیوارهای خونه ریخته بود و قدیمی شده بود) یکدفعه تو اومدی (انگار گاهی وقت ها برای دل خودت به این خونه سر می زدی).آدم های توی اون خونه تو رو دست داشتند(اونا انگار خانواده من بودند)و از اومدنت خوشحال شدند و بلند شدند تا برات غذا درست کنند.یک سینی غذا حاضر کردند نه فقط برای تو بلکه به خاطر من هم بود. من تو رویاهم هیچ وقت باهات حرف نزدم این بار ولی بهت سلام دادم و به اون خانواده ام اشاره کردم که بهت بگند ما فقط این خونه قدیمی رو نداریم بلکه بعد از این خونه هم چند تا خونه لوکس خریدیم! به تفسیر این رویا فکر کردم چیزی که به نظرم رسید این بود: قصه این عشق شاید با درد جدایی و دوری شروع شده  ولی ازش قشنگی هایی هم خلق شده،(اون چند تا خونه لوکس و گرونتر بخش های خوبیه که همین حالا هم این عشق در زندگی من ایجاد کرده.) وسعی برای بهبود مهارت شغلیم نشون دهنده این هست که من دارم تلاش می کنم بخش هایی از خودم رو درون این عشق ترمیم کنم. اون سینی غذا نشون دهنده این هست که هر دوی ما سهم جدیدی از این عشق داریم،سهمی که کمکمون می کنه با قلب آروم تری زندگی ک انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 22 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 ساعت: 0:33

من فکر می کنم جبر در زندگی بیشتر از اختیار حاکمه. و اختیار هم در واقع جزئی از "جبر"هست. ما بر اساس انتخاب طبیعی و تصادفا به دنیا اومدیم و بعد از تولد هم نوع مراقبت از ما و تاثیرات اتفاقات طبیعی و جغرافیا و نوع مواد مغذی که بهش دسترسی داشتیم و فرهنگ و آموزش جامعه مون و خانواده،شخصیت ما رو ساخته .این شخصیت ساخته شده توسط دیگری ،در زندگی مسیرهایی رو انتخاب می کنه  که خیلی وقت ها از القاء تفکر دیگران در کودکیش هست نه انتخاب مستقل خودش! به غیر از این هم یادگیری ها مداوم و تجربه های جدید زندگی و شرایط جسمانی و روانی ،کلا کلی اتفاقات تصادفی هر بار از این شخصیت،من دیگری می سازه.. شاید در نگاه اول اینکه فکر کنیم جبر زندگی بر ما غالبه و اختیار ما هم زیر مجموعه همین جبره،نا امید کننده باشه. ولی من فکر می کنم جبر زمانی ناامید کننده هست که ما تاکید به "فردیت"داریم... اما زمانی که فردیت در ذهن ما کمرنگ بشه و فقط شکل کوچکی از "هستی" باشه مثل قطره ای از دریا،اون وقت جبر،سرنوشت کل هستی (سرنوشتی که جریان زندگی رو در هستی به چرخش می آوره و باعث میشه زندگی خودش رو ملاقات کنه )دیگر ناامیده نیست و جذابیت خودش رو داره. سرنوشت هر فرد وقتی که در راستا سرنوشت هستی باشه بهترین سرنوشته اما آیا هر فردیتی این سرنوشت رو تجربه می کنه؟! و اینکه آیا تمام جزئیات سرنوشت هر فردی می تونه در راستای سرنوشت هستی قرار بگیره؟!و لزوما مهمه که تمام سرنوشت ها در مسیر سرنوشت هستی قرار بگیرند؟! نمی دونم!!!! ولی قلبا اعتقاد دارم وقتی که سرنوشت هر فردی در راستا سرنوشت هستی قرار بگیره،آرامش قلبی بیشتری رو تجربه می کنه!و مهم ترین قدم برای اینکه در مسیر این سرنوشت قرار بگیریم این هست که با تمام وجود آرزو ک انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 16 تاريخ : شنبه 11 آذر 1402 ساعت: 20:04

"جبر"یعنی سرنوشت پویای هستی که زندگی رو به جریان می آره( ونه لزوما اتفاقات تثبیت شده زندگی) سرنوشتی که درش ظلم و محبت و انصاف و بی انصافی و عشق ونفرت..... وجود داره و همین تضادها هست که نیروی محرک زندگی رو می سازه. جبر بدون توجه به اهمیت این اتفاقات فقط تعادل رو در هستی نگه می داره.. برای جبر هستی،سرنوشت فردی ما اهمیت کمی داره و حتی انتخابامون!!! اما این به این معنا نیست که ما در زندگی همه چیز رو به سرنوشت بسپاریم و تصمیم گیری نکنیم بلکه باید الویت بندی های ذهنی مون رو درست انتخاب بکنیم. ما باید زندگی کنیم چون زندگی ما جزیی از زندگی هستی هست الویت اصلی ما باید این باشه که سرنوشت فردی ما شبیه سرنوشت کل هستی بشه و نه لزوما تجربه زندگی ایده آل فردی چرا که زندگی در حد فردیت عادل نیست ولی در حد هستی عادله (تعادل تضادها در کل وجود داره و نه جز)و همین کمک می کنه که در حتی در ناملایمات زندگی فردیمون از آرامش قلبی برخوردار باشیم. انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 16 تاريخ : شنبه 11 آذر 1402 ساعت: 20:04

این مدت بیشتر از قبل توی ذهنم بودی.مطمئنم با قلبت کمکم کردی چون  حضور بیشتری رو در قلب من داشتی.  حتما می دونی،زندگی عادل نیست و خود ما هم پر از منافع گرایی و بی عادلی هستیم! برای همین سخته بتونیم لطافت عشق رو توی دنیای بیرون و درون خودمون حفظ کنیم! من همیشه می ترسیدم یه جایی بین زشتی های خودم و زندگی،این عشق رو گم کنم! اما الان دیگه فکر می کنم باید شهامتش  رو پیدا کنم که توی دنیای زمختم از لطافت این عشق مراقبت کنم (چون بهش احتیاج دارم و مهم ترین عطیه زندگی منه!) و باید کاری کنم که ذهنم،شکل جدیدی از این عشق رو به خودش بگیره! راستی!  این مدت زیاد نگات کردم و به حرفات گوش دادم و بعضی از کتاب ها رو خوندم و بقیه رو هم می خونم. ممنونم که درکم کردی! انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 15:01

آدم که بزرگ تر میشه,مشکلاتش بزرگ تر و دلخوشی هاش  کوچک تر میشه. هی بدست میاری ولی سیر نمی شی. بین تمام ناملایمات زندگی همش دنبال پیدا کردن آرامش هستی. اگر اعتقادات مذهبی داشته باشی یه قبله ای پیدا می کنی و با راز ونیاز و اشک ریختن,خودت رو آروم می کنی. اگر اعتقادات معنوی داشته باشی کنجی از عرفان رو پیدا می کنی تا به آرامش برسی. ولی اگر هیچ کدوم از  اینها رو نداشته باشی اوضاع برات سخت تره و باید خود زندگی دست به کار بشه و به تو عطیه ای رو بده که بشه کنج خلوتت....... من هم از آدم های هستم که زندگی اینچنین عطیه ای رو به من داد.... عطیه ای از جنس "عشق" "عشق" برای من تجربه بی حد و مرز شدن و رسیدن به وحدت و یگانگی حیات بود. "عشق" برای من هوشیاری کامل در حالتی از ناهشیاری بود. (برای اینکه از پس زندگی بر بیام فکر می کنم بخشی از مغز و احساسم که به"عشق" تعلق داره رو باید پرورش بدهم.) چیزی که درباره عشق تجربه کردم این هست که: "عشق" تجربه ای هست که زمان رو به خواب می بره و مکان رو بی معنا می کنه.  و معشوق در اون تنها یک واسطه می شه  تا عاشق بتونه باهاش ذات حیات رو تجربه کنه. و برای درکش هوشیاری با ناهوشیاری آمیخته میشه و جایی بین خواب و بیداری یا خلسه, وجود انسان بی حد و مرز میشه و با عبور از عشق با ذات هستی یگانه  میشه. "ذات هستی" بی شکل و بی نوره و تاریکه و بی نهایتیه که نهایت تمام  زندگیه. عشق اول می کند دیوانه اتتا ز ما و من کند بیگانه ات عشق چون در سینه ات مأوا کندعقل را سرگشته و رسوا کند می‌شوی فارغ ز هر بود و نبودنیستی در بند اظهار وجود زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مستمرده دل کی عشق را آرد به دست عشق را با نیستی سودا بودتا تو هستی، عشق کی پیدا ب انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 50 تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1402 ساعت: 14:16

دلم شدیدا برات تنگ شده! می دونی چرا؟ چون در پشت تمام دردام و رنج هام و جنگیدن برای زندگی و عاقلانه زیستنم،دلم عجیب دلتنگ خودم شده! خودی که از تو ،معنا گرفته! چقدر سخته که نقاب عقلانیت و غرور رو کنار گذاشتم و امروز در تنهایی ام ،گریه کردم و ای کاش های همیشگی رو گفتم: ای کاش می شد درست در لحظه ای که تو رو در خودم و خودم رو در تو شناختم و به هویت نابت تر از زندگی ام در وجود تو رسیدم،بی مهابانه بهت نزدیک می شدم و می گفتم "دوستت دارم"و در نهایتش  اگر هم تو من رو رد می کردی،من حسرت این رو نداشتم که برای این عشق تلاش نکردم.... ای کاش می شد یک بار دیگه به دنیا بیام و همه هدفم،پیدا کردن تو باشه.... (هر چند نمی دونم اگر من یک روزی به سمتت می اومدم تو من رو می پذیرفتی یا نه؟!!!!) بعضی وقت ها فکر می کنم تو طمع این عشق رو مثل من نچشیدی و مست و دیوانش نشدی و تو از این عشق هویتی نگرفتی پس شاید راحت از کنارش رد می شدی... اما بعضی وقت ها هم فکر می کنم محال بود که تو هم عطر این عشق رو درک نکنی و از کنارش راحت بگذری... گاهی از دور عکسات رو   می بینم اما منطق و اخلاقیت هیچ وقت نمی گذاره بهت واقعا نزدیک بشوم.... گاهی دلم می خواهد کلا نبینمت واز یادم بری ولی قلبم نمی گذاره چون می دونه اینطوری خودم رو هم از یاد می برم..... پس همیشه،همین طوری از دور عکسات رو نگاه می کنم و گاهی تشویقت می کنم(نه برای کسی که هستی و یا چیزهایی که به دست آوردی....) برای اینکه تو آینه ای هستی که وجودی از من رو در ابعادی خارج از حواس پنج گانه زندگی به من نشون داده. وتو عشقی رو به من دادی که روح و روانم رو لطیف تر کرده و من معنایی از زندگی رو با تو درک کردم که هیچ چیز در این عالم من رو به ای انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 20 ارديبهشت 1402 ساعت: 19:49

روزگار در حال گذره و اون چیزی که الان از این عشق در من وجود داره اینه:حس‌ درونیم که با تمام وجود باورش کرده و عقلانیتم که ردش نمی کنه اما می دونه این عشق متعلق به زندگی یا هستی هست  و نه من!(در واقع من هم بخش کوچکی از این عشق هستم). این عشق رنگ و بوی زندگی رو در خودش داره چونکه تضادها رو در کنار هم قرار داده و تعادل ایجاد کرده. تعادلی که نمی گذاره من کاملا در این عشق غرق بشوم و همچنین نمی گذاره که کاملا فراموش یا ردش کنم..... چون اگر درش غرق بشوم تعادل زندگی ام بهم می خوره و در نهایت مانع این میشه که راه خودم در زندگی پیدا کنم و بتونم هر چیزی که قابل لمس باشه رو لمس کنم. تعادلی که نمی گذاره که این عشق رو فراموش کنم و یا اینکه انکارش کنم چون به هر حال بخشی از هویت منه و  اینکه این عشق اتفاقی هست که باید در زندگی می افتاده،اتفاقی که در اون ،اوج لطافت و پاکی و زیبایی رو می شه دید! اتفاقی که طبع شعر من رو زنده نگه می داره و در لحظات سخت و اضطراب انگیز و سردرگمی من  می تونه همراه خوبی باشه که به من آرامش بده.... من تو را آنگونه دوست دارم که هیچ کسی را دوست ندارم! من تو را آنگونه دوست دارم که هیچ کسی تو را آنگونه دوست ندارد! ببین اشتیاق من به این عشق،آنگونه بی شکل هست که در درک ما از زندگی نمی گنجد! ببین چه هنرمند هست خالق این نقش  که عقل و خیال را از جنس عشق به هم تنیده است! من تو را آنگونه دوست دارم که بی مانندترین قطعه موسیقی را از نوت اش نواخته ام! ببین که حاصل این عشق،هنرمند شدن است! انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 86 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 18:52

من فکر می کنم با اینکه ترس آدم ها و آگاهی به ضعف هاشون موجب شد به  نیرویی قدرتمند اعتقاد پیدا کنند ولی  واقعا همچین قدرتی وجود داره. و فکر می کنم بهترین اسمی که روی این نیرو میشه گذاشت "هستی" هست که شامل طبیعت (به گونه ای که برای ما هم قابل لمس کردنه و هم غیر قابل لمس )و هچنین آگاهی  جهان شمول میشه. زندگی همیشه در هستی در جریانه و برای جاری بودنش،به وجود همزمان تضادها نیاز داره مثل: -خیر و شر -مهربانی و خشم -صبر و عجله -ظلم و عدل -شادی و غم -ماده و غیر ماده -روشنی و تاریکی -تولد و مرگ -عشق ونفرت -نر و ماده و....... در واقع این تضادها هستند که به هستی توازون دادند و نیرویی رو برای ادامه حیات زندگی،به وجود آوردند. (حتی در علم فیزیک هم این مسئله مشخصه چون انرژی بین یک الکترود مثبت و یک الکترود منفی جریان داره و هم دیگر رو جذب می کنند ) اما اینکه این نیرو و یگانگی هستی رو کاملا مثبت و غیر مادی قلمداد بکنیم،به نظر درست نمی آد. با این حال درسته که باهاش خودمون رو یکی بدونیم و یک وقت هایی در خلوت خودمون باهاش ارتباط برقرار کنیم و اعتقاد داشته باشیم که ما از هستی شکل گرفتیم و یک روزی هم در هستی،بی شکل می شویم. (قطره ای که از دریا جدا میشه یک روزی دوباره برمی گرده به دریا و دریا میشه...) ما ز بالاییم و بالا می رویم ما ز دریاییم و دریا می رویم ما از آن جا و از این جا نیستیم ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم لااله اندر پی الالله است همچو لا ما هم به الا می رویم قل تعالوا آیتیست از جذب حق ما به جذبه حق تعالی می رویم کشتی نوحیم در طوفان روح لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم همچو موج از خود برآوردیم سر باز هم در خ انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 127 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 18:22

رویایی دیدم قرص کامل ماه وسط آسمان بود و مسیر خاصی وجود داشت که می شد بهترین مسیر برای تماشا کردن ماه از نزدیک . من و تو جداگانه به تماشای قرص کامل ماه رفتیم. من از مسیر فرعی نزدیک به مسیر اصلی رفتم اما متوجه نشدم که تو از مسیر اصلی رفتی یا فرعی! فکر می کنم تعبیر این خواب رو فهمیدم چون این خواب ادامه رویایی بود که سالیان قبل دیده بودم. سال ها قبل( موقعی که برای اولین بار تو رو در زندگیم ملاقات کردم)در رویا دیدم؛دو ماه نو همزمان وسط آسمان اومدند و من و تو کنار هم تماشاشون کردیم. اما حالا یک قرص کامل ماه وسط آسمان بود که من و تو جداگانه در مسیری حرکت کردیم برای از نزدیک تماشا کردنش. این دو رویا رو باید به هم وصل کرد و یک تعبیر برای هر دو نوشت که این می شه: در شروع این راه و عشق،ما سرشت جداگانه داشتیم اما شبیه و موازی هم(مثل دوقلوهای همسان). اما در نهایت سرشت ما یکی شده ولی هر کدوم از ما با سرنوشت جداگانه ای به سمتش حرکت می کنیم. انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 18:22

چشمانم برف های روی کوه رو از پس پنجره نگاه می کنه و تن سردم از بخار فنجان چای بین دستام گرم می شه و در این حین ذهنم به یادت می افته،هر چند این یادآوری مه آلودست...... چند وقتی هست که تصمیم گرفتم دوباره در ذهنم ازت فاصله بگیرم چون برای لمس زندگی مجبورم هر چیزی رو که از جسمم دور هست از ذهنم هم دور کنم. اما  گاهی باز هم به رویاهام می آیی،رویاهایی مبهم که تو می آی به جایی که من دور ایستادم یا در حال رفتنم....  من مجبورم از خودآگاهم این عشق رو دور کنم چون این عشق برای من دنیایی درد و نقص داره و چیزی نیست که بشه لمسش کنم یا در این دنیای فیزیکی داشته باشمش، هر چند که این عشق برای هستی (یا زندگی )کامل هست.... نیروی زندگی رو تضادها می سازند و این عشق هم کامل ترین تضادها رو در خودش داره....... هنوز هم یقین دارم که این عشق "اصیله"برای "هستی" اما این رو هم می دونم که اختصاص به من نداره(چون برای زندگیه). و چون هستی به من اجازه زنده بودن رو داده پس من هم تا وقتی زنده هستم باید زندگی رو لمس کنم با حواس پنج گانه ام و چون این عشق کاملا از حواس پنج گانه من دوره پس باید بسپارمش به ذهن هستی.... انتها...ادامه مطلب
ما را در سایت انتها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1nirvana-atelae بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 18:22